...
سلام به گل دخترم
با اینکه هر روز تو با روزهای دیگرت فرق دارد با اینکه شیرین زبانی های امروز و دیروزت متفاوت است با اینکه بزرگ شدنت دیدنی است اما من حسابی مشغول روزمرگی هایم هستم و فرصت نگارش برایت را از دست می دهم
یک هفته است که به خاطر تمام کردن پایان نامه هر روز مهد می روی. ساعت 8 و 9 صبح بیدار می شوی و راهی می شوی و ظهر با کلی معلومات جدید از مهد برمیگردی. کلاس ریاضی و علوم هم داشته ای. دیروز میگفتی "مامان و بابا می دونین ما چرا موجود زنده ایم چون نفس میکشیم و غذا میخوریم" این حرفا برایت بزرگ نیست؟ هرچند به نظر من خوشحالی که وسط بحثهای مختلف من و بابا تو هم حرفی برای گفتن داری
دیروز مفهوم بلندی و کوتاهی را یاد گرفته بودی و امروز کلاس زبان داری
روزها در گذر است و تو میخاهی زودتر بزرگ شوی. می گویی "کی شش سالم می شه" یا از من می پرسی "چند سالته" و بعد می گویی "منم بیستو شش سالمه" کاش می دانستی بزرگ شدن خیلی هم شیرین نیست. تا کوچک هستی زیر بال و پر پدر و مادری و چون بزرگ می شوی خودت باید بال و پر دیگری باشی.
حرف جدیدی که یاد گرفتی این است مگه نه اینکه ...؟
چند روز پیش بابا گفت مواظب باش لیز نخوری خواستی بگویی لیز نخوردم بعد از کلی بالا و پایین کردن فعل لیز خوردن گفتی نلیزوندم
شبهای دهه محرم هر شب رفتیم هیئت چه شوری داشت برای تو و حالا هم هی می پرسی "کی دوباره می رویم روضه"
راستی زن دایی دار هم شدی همین یکی دو هفته پیش اگر فرصت کنم خیلی زود عکسهایت را میگذارم
باید بروم دنبالت و از مهد بیاورمت
خدانگهدار